بعد از هفت سال، قرار بود ببینمش. نگران بودم. نگران پیر شدن و موهای سفید و قد خمیده و حال ندار و ...
دیدمش، از دیدنش یک جور خوشحال بودم و از اینکه تغییر زیادی نکرده بود و پیر و خمیده نبود، یک جور بیشتر
همان عزیز دل آشنای هفت سال پیش بود.
از لحظه اومدنش تا لحظه ای که فهمیدم خیلی تغییر کرده، ده ساعت هم نشد، که هشت ساعتش در عالم خواب بودیم.
اما از لحظه ای که فهمیدم تغییر کرده تا همین حالا نمیدونم چند ساعت گذشته و در چه عالمی هستم.
خیلی بهم ریخته ام.
خودش حرف رو شروع کرد و از تفاوت هایی که مسلمانان با قید و بندهای من درآوردی زدند و اختلاف شیعه و سنی و زیدی و ... درست کردند گفت. ته تهش هم معلوم شد که اصلا به بودن امام زمان اعتقاد نداره. میگفت با عقل جور در نمیاد که یک نفر 1200 سال زنده باشه و هیچ کس هم ازش خبر نداشته باشه. می گفت ما مسلمانیم و باید هر چی قرآن بگه قبول کنیم.
همین و بس.
می گفت البته یه روز یه کسی میاد که عالم رو به سامان کنه ولی خب دلیل نمیشه که الان هم باشه و غیر محسوس زندگی کنه.
می گفت....
می گفت دیگه. خیلی چیزا میگفت و فهمیدم خیلی تغییر کرده...
جالبه فکر میکردم کسانی که با امام زمان مخالفت دارند حتما بجز در اسم، مسلمان نیستند. اما این عزیز، مسلمان هست و نماز رو دوست داره. امامها رو دوست داره. و مثل همه ما مسلمانهای دیگه مقید هست.
هنگ کردم....